پاییز می رسد که مرا مبتلا کند...!

ساخت وبلاگ



پاییز می رسد که مرا مبتلا کند...!...
ما را در سایت پاییز می رسد که مرا مبتلا کند...! دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 7bidmeshk7a بازدید : 84 تاريخ : سه شنبه 24 اسفند 1395 ساعت: 9:16

از وقتی یادم میاد اسفند رو از خود بهار هم بیشتر دوست داشتم،هوای متغیر و گاهی بارون گاهی آفتابش،سبزه های کوچولو و نو رسته ای که لا به لای شکاف های کفپوش های خیابون و کنار درخت ها در میان،بساط دستفروش هایی که ماهی و ظرف برای هفت سین پاییز می رسد که مرا مبتلا کند...!...
ما را در سایت پاییز می رسد که مرا مبتلا کند...! دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 7bidmeshk7a بازدید : 69 تاريخ : شنبه 21 اسفند 1395 ساعت: 10:23

امروز تو یه فروشگاه داشتم می چرخیدم که یه آقای مسن خیلی خوش لباس اومد سمتم و گفت دخترم شما خوش سلیقه تر از منی،میشه بیای نظر بدی که کدوم کلاه بیشتر به من میاد؟^_^ همراهش رفتم سمت کلاه ها و اون آقا یکی یکی کلاها رو میذاشت سرش و منت پاییز می رسد که مرا مبتلا کند...!...
ما را در سایت پاییز می رسد که مرا مبتلا کند...! دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 7bidmeshk7a بازدید : 68 تاريخ : شنبه 21 اسفند 1395 ساعت: 10:23

1-رفتیم سر جلسه ژنتیک و دیدیم کلا 19 تا دونه تسته و 20 نمره...نصفشم خارج از جزوه!و دست نویس! با یه دست خط فااااااجعه به معنای واقعی کلمه...بعضی کلماتو نه خودمون میتونستیم بخونیم نه مراقبا استادم نبود...زنگ میزدن بهش میگفتن فلان کلمه چیه و از پشت تلفن می گفت...تقریبا یک چهارم سوالا خارج از جزوه بود،با اعصاب درب و داغون اومدم خونه و امروز معلوم شد استاد عزیز جزوه خودشو گم کرده و ذهنی سوال داده!من نگران این حجم از نظم و ترتیبم! نتیجه این درس چی میخواد بشه خدا میدونه! 2-برای یکی از درسامون خود استاد کانال زده و هر مسئله ای بود اونجا مطرح می کرد.سه چهار شب پیش دیدیم پیام گذاشته:سلام بچه ها!خوب درس بخونید که مثل من استاد دانشگاه بشید.الان همه شما دارید با استرس درس میخونید ولی من با دخترم اومدم سرزمین عجایب!خنده و شادی و خوش گذرونی!D: پاییز می رسد که مرا مبتلا کند...!...
ما را در سایت پاییز می رسد که مرا مبتلا کند...! دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 7bidmeshk7a بازدید : 74 تاريخ : سه شنبه 10 اسفند 1395 ساعت: 6:33

من چادر نماز های تیره را چندان دوست ندارم،برعکس چادرهای گلدار با زمینه روشن که عاشقشان هستم،چادرهایی که زمینه سفید دارند و گل های ریز صورتی...دیروز در پارچه فروشی دیدم که آقای فروشنده توپ این پارچه را گذاشته روی پیشخوان و برای خانمی که کنارم ایستاده یک قواره چادری متر می کند...دلم را برد و تا بریدن قواره چادری اول تمام شد گفتم آقا از این پارچه یک قواره هم برای من ببرید لطفا...نمی دانم شاید هم زیادی گل گلی است!اما حالا دل من خوش است که چادر نمازی دارم که لا به لای گل هایش بهار است! پاییز می رسد که مرا مبتلا کند...!...
ما را در سایت پاییز می رسد که مرا مبتلا کند...! دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 7bidmeshk7a بازدید : 77 تاريخ : سه شنبه 10 اسفند 1395 ساعت: 6:33

حدود ساعت 11 دیشب بود که پدرم هوس قهوه کرد.مامان که هیچ وقت از 8 شب به بعد از ترس بی خوابی قهوه نمی خورد اما من گفتم می خورم.بابا گفت نکنه بی خواب بشی؟ گفتم:من؟؟!عمرا!!! و واقعا هم فکر نمی کردم بی خوابی به سرم بزند!هیچ وقت قهوه خوردن تاثیری روی خوابم نداشت. اما چشمتان روز بد نبیند!چنان بی خوابی شدیدی به سرم زد که نتیجه اش شده پستی که حالا که هنوز 7 صبح جمعه هم نشده دارم می نویسم... از دیشب تا همین چند دقیقه پیش که از جایم بلند شدم آنقدر پتو پیچ رفته ام توی بالکن و بارش بی امان باران را نگاه کرده ام و آنقدر از پهلوی راستم به پهلوی چپم چرخیده ام که نا خودآگاه یاد آخرین مرحله پخت حلوا افتاده ام!درست آنجا که حلوا را با تکان های متناوب به جداره های قابلمه می کوبند تا روغنش گرفته شود! و خب میان همین بی خوابی دیشب بود که فکر کردم واقعا قدر چه چیزهای مهمی را نمی دانیم،چه چیزهایی را نمی بینیم،چه چیزهایی داریم که انقدر روتین شده اند دیگر خوشحال و شکرگزار نمی کندمان! پی نوشت:یه جایی می خوندم قدر چیزهای کوچیکی که تو زندگی داری بدون!چون یه روز سرتو برمیگردونی و می بینی چیزای کوچیکی نبودن! پاییز می رسد که مرا مبتلا کند...!...
ما را در سایت پاییز می رسد که مرا مبتلا کند...! دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 7bidmeshk7a بازدید : 74 تاريخ : سه شنبه 10 اسفند 1395 ساعت: 6:33

1-ترم 6 هم شروع شد!البته اسما!وگرنه ما که هنوز سر کلاس نرفتیم و کلاسی هم تشکیل نشده!D: بعد امروز داشتم اینستاگرام یه بنده خدایی رو نگاه می کردم،یه عکس گذاشته بود و زیرش نوشته بود با اینا ترم 6 رو سر می کنم!تا ترم شش رو دیدم با خودم گفتم پس ترمش خیلی بالاست!D: 30 ثانیه بعد یادم افتاد خودمم ترم 6ام!زمان زود می گذره و من حس می کنم ذهنم هنوز مونده تو ترم 2! “It is impossible for me to remember how many days or weeks went by in this way. Time is round, and it rolls quickly.”  ― Nikos Kazantzakis, Saint Francis 2-انتخاب واحدمون انقدر پروژه ی خطیریه که از چند روز قبل برداشتن واحدا باید بشینیم و برنامه رو بنویسیم و استادا رو انتخاب کنیم و کدا رو چک کنیم و...بعد این سری در پروسه نوشتن برنامه و پرسیدن از بچه های دیگه که استاد فلانی خوبه یا نه قشنگ اسم استاد تو ذهنم نهادینه شده بود! امشب دیدم تو گروه بزرگ دانشکده که بچه ها از ترم های مختلف هستن یه پیامو پین کردن که نمره استاد "ه" اومد.سریع رفتم تو سایت و چک کردم که ببینم نمرم چند شده!بعد یادم افتاد که تازه این ترم با استاد "ه" درس برداشتم!D: |: پاییز می رسد که مرا مبتلا کند...!...
ما را در سایت پاییز می رسد که مرا مبتلا کند...! دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 7bidmeshk7a بازدید : 55 تاريخ : سه شنبه 10 اسفند 1395 ساعت: 6:33

it is so hard to forget someone who gave you so much to remember...!




+عنوان یه اصطلاح انگلیسیه به معنای بهم یادآوری کن و اسم یکی از آهنگ های معروف و نسبتا قدیمی انریکه 

دانلود

پاییز می رسد که مرا مبتلا کند...!...
ما را در سایت پاییز می رسد که مرا مبتلا کند...! دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 7bidmeshk7a بازدید : 81 تاريخ : سه شنبه 10 اسفند 1395 ساعت: 6:33

یک کتابی هست به اسم"ساز شب های خستگی"که بعضی اساتید دانشگاه به عنوان کتاب درسی واحد ادبیات معرفی اش می کنند.من ادبیاتم را با کتاب دیگری گذراندم و خبر ندارم که محتوای این کتابی که گفتم چقدر با سلیقه انتخاب شده...اما اسمش به نظرم خیلی دوست داشتنی می آید...کمتر چیزهایی هستند که می توانند به اندازه ادبیات آرامم کنند...دنیای بدون شعر برایم متصور نیست واقعا نیست!می دانید...هر آدمی برای خودش پناهگاه هایی دارد،مامن هایی...یکی به راه رفتن پناه می برد و یکی به رانندگی و یکی به ورزش و خیلی ها هم مثل من به ادبیات که به شدت می تواند آرام و سرخوشم کند...پریشب از جایی برمی گشتم...7 شب در یک BRT شلوغ بودم و با این که روز خوبی بود خسته شده بودم،خیره شده بودم به بیرون و به هیچ چیز فکر نمی کردم!تا اینکه آقای راننده رادیو را روشن کرد و همایون شجریان از غزلی خواند که همیشه دوستش داشته ام: اگر از کمند عشقت بروم کجا گریزم که خلاص بی تو بندست و حیات بی تو زندان همین را که شنیدم صورتم یک پارچه لبخند شد!خستگی هایم تمام شدند و فکر کردم چقدر این همه چراغ ریز ریز روشن را دوست دارم! پاییز می رسد که مرا مبتلا کند...!...
ما را در سایت پاییز می رسد که مرا مبتلا کند...! دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 7bidmeshk7a بازدید : 79 تاريخ : سه شنبه 10 اسفند 1395 ساعت: 6:33

یادم نیست تو کدوم وبلاگ میخوندم که نویسندش نوشته بود در آینده حتما به بچم یاد میدم که از خودش و حالات و احساساتش بنویسه... راست می گفت واقعا...نوشتن بهترین آینه آدمه..من سال های طولانیه که می نویسم،از دبستان تا حالا!گاهی رجوع می کنم به نوشته های این سال ها،به نوشته های کودکی و نوجوانی و حالا جوانی...و یه وقتایی به نکته هایی پی می برم که هرگز متوجهشون نبودم... گاهی عصبانی بودم و حق به جانب از چیزی نوشتم،دو سال بعد رفتم خوندمش و با خودم گفتم چقدر بی انصاف بودم...!چقدر بد قضاوت کرده بودم...و در حالی به این نکته پی می برم که چون آدم خیلی آرومی هستم و البته به شدت محافظه کار!کمتر پیش اومده که برخورد تهاجمی با کسی داشته باشم تا به بی انصافی و قضاوت بی جا متهم بشم...هیچ کس تا حالا همچین حرفی بهم نزده...اما خودم که چیزایی که صادقانه نوشته بودم میخونم کاملا میفهمم که کجاها اشتباه کرده بودم... آینه به نظرم بهترین واژه ای هست که میشه در توصیف خودنوشت ها ازش استفاده کرد. پاییز می رسد که مرا مبتلا کند...!...
ما را در سایت پاییز می رسد که مرا مبتلا کند...! دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 7bidmeshk7a بازدید : 79 تاريخ : سه شنبه 10 اسفند 1395 ساعت: 6:33

کاش یک کلاسی چیزی برای فروشنده ها می گذاشتند که وقتی دو نفر با هم رفتند خرید مانتو مثلا،هی راه نیفتند پشت سر آدم،هی به هر چیزی نگاه کردی نگویند تن خورش عالیه هااا!،هی نگویند این مدل توی تن مانکن رخ ندارد،بپوشید حتما!و از همه بدتر!وقتی فرضا آدم دارد با مادرش حرف می زند،در حالی که مثل سایه پشت سر آدم می آیند نپرند وسط حرف های آدم! از این هم بدتر،اگر آدم مانتویی را پوشید که داشت در آن گم می شد و بلندایش تا قوزک پایش می رسید هی نیایند سرک بکشند توی اتاق پرو و بگویند وااای چقدر به شما می آید این مانتو! اگر بگذارند آدم خودش طرح ها و مدل ها را سر صبر ببیند و انتخاب کند احتمال خرید بالاتر می رود که! پ.ن:شاید هم فقط من حساسم به این قضیه البته! پاییز می رسد که مرا مبتلا کند...!...
ما را در سایت پاییز می رسد که مرا مبتلا کند...! دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 7bidmeshk7a بازدید : 65 تاريخ : سه شنبه 10 اسفند 1395 ساعت: 6:33

با دو تا از دوستانم رفته بودم ترنجستان بهشت،کتاب فروشی به شدت محبوبم رو به روی بیمارستان مفید،یک تابلوی کوچک در طبقه دوم ترنجستان هست که کنارش کاغذ استیکر و خودکار گذاشته اند که هر کس دلش خواست چیزی رویش بنویسد..یک نفر نوشته بود روز خوبی داشته،یک نفر نوشته بود ما با ولایت زنده ایم!!!!،چند نفر تاریخ زده بودند و اسمشان را نوشته بودند،چند نفر شعر نوشته بودند...اما میان این همه نوشته یکی بیشتر توجه مرا جلب کرد،یک جمله ی کوتاه غم انگیز...دوستش دارم،اما نمی داند... پی نوشت:آشکارا نهان کنم تا چند؟دوست می دارمت به بانگ بلند... پاییز می رسد که مرا مبتلا کند...!...
ما را در سایت پاییز می رسد که مرا مبتلا کند...! دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 7bidmeshk7a بازدید : 79 تاريخ : سه شنبه 10 اسفند 1395 ساعت: 6:33

نمی دونم چرا جدیدا به هر چیزی زنجبیل می زنن!! چای زنجبیلی...کلوچه ی زنجبیلی...بیسکوییت زنجبیلی...و کیک زنجبیلی!!!|: یه کیکی هم بود که همیشه از سوپر نزدیک دانشگاه می خریدم،شکل قلب بود و پرتقالی و کلا قوت غالب من بود به عنوان میان وعده... حالا چند وقته که دیگه پرتقالیش رو پیدا نمی کنم،همون کیک قلبی شکل و با بسته بندی مشابه هست اما با طعم زنجبیل!!!|: منم آلرژی دارم و طعم زنجبیل هم دوست ندارم و نمی تونم بخورم واقعا! همون طعم پرتقال و وانیل و موز و نارگیل چشون بود مگه؟! |: D: پاییز می رسد که مرا مبتلا کند...!...
ما را در سایت پاییز می رسد که مرا مبتلا کند...! دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 7bidmeshk7a بازدید : 51 تاريخ : سه شنبه 10 اسفند 1395 ساعت: 6:33